سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

نظر

به تاریخ 31 خرداد

همیشه معتقد بودم که اوج ناامیدی، همون لحظه ی رها شدنه 

همون زمانی که از فرط بی حس شدن، با یه حال غریب میزنی تو دل ماجرا

از بس که دیگه ترس از دست دادن نداری، بی حس، بی رمق، بی انگیزه، تن میدی به روتین زندگی

همون کارایی رو میکنی که همه ی آدمها میکنن

همون نقش هایی رو بازی میکنی که همه خانمها بازی میکنن 

دنبال چیزهایی میگردی که همه ی دوروبریات میرن

کم کم تو نقش جدیدی که زندگی بهت داده فرو میری تا اینکه یک روزی به خودت نگاه میکنی میبینی که هنوز نمردی!

میبینی که حالا دوباره هر روز با یه انگیزه جدید بیدار میشی و میدوئی دنبال آرزوهات 

میبینی دوباره برای رسوندن یه تسک سر تایمی که قول داده بودی استرس گرفتی 

و دوباره منتظر حقوق آخر ماهی که بتونی اون عینک آفتابی قشنگی که پشت ویترین دیده بودی رو بخری...

 

میبینی دوباره قشنگ بودن، دیده شدن، تحسین شدن برات شده اولویت 

میرسی به جایی که برای تو و شخصیت و موقعیتت ارزش زیادی قائلن 

جایی که روت حساب میکنن و مسئولیت میگیری تا نشون بدی هنوز میتونی مفید باشی 

اینجاست که میفهمی که اونقدرا هم بد و ناکافی نیستی... 

شاید برای یه کسایی که همه چیز رو تو اوج کمال گرایی میخوان کم ارزش جلوه کنی، ولی اونا که همه ی دنیا نیستن!

اونا اقلیتی هستن که صبح تا شب به تمام جنبه های کمال گرایانه زندگی فکر کردن و ما "معمولی‌ها" دیگه پیششون عددی به حساب نمیایم! 

 

سال پیش، تو روزهایی که اصلا قشنگ نبود

از فرط ناچاری و بی پولی و بیکاری، و تو اوج احساس "ناکافی بودن"

تصمیم گرفتم یه حرکتی تو زندگیم بزنم 

آخه آخر دنیا که نرسیده بود...

به قول اینا که جملات انگیزشی مینویسین، تصمیم گرفتم «همونی باشم که از ناامیدی هاش امید می سازه»!

گفتم برم یه جای جدید سر کار

حالا دیگه به جای فرستادن درخواست پذیرش به دانشگاه های پرآوازه خارجه اون سر دنیا

رزومه میفرستادم به شرکت های کوچیک شهر خودم 

تا اینکه خیلی زود یه شرکتی که تو روز مصاحبه م هم به نظرم هیجان‌انگیزتر از جاهای دیگه اومده بود، قبول شدم و رفتم سر کار

تقریبا هر روز، موقع رد شدن از کوچه پس کوچه های آشنایی که رد شدن ازشون تو اون شرایط غیرقابل تحمل‌ترین کار ممکن بود، استرس دیدن یه آدم آشنا بدنم رو سست و کرخت میکرد

اما جای خوبش اینجا بود که وقتی به شرکت می رسیدم، انقدر کار زیاد بود که زمانی برای غصه خوردن و فکر کردن به رویاهای از دست رفته م نداشتم

وجود اون جمعی که با علاقه کار میکردن و در عین حرفه ای بودن، روابط دوستانه ای داشتن، روزبه روز بیشتر کمکم میکرد

در واقع اونا حرکت عجیب غریبی نمیزدن،

اما برای منی که رو پله آخر سقوط وایستاده بودم، مثل یه نجات دهنده بودن

که ناخواسته، کمکم کردن رد شم از دل ماجرا 

 

فقط گاهی وسط روز میومدم، وامیستادم رو بالکن و به خیابون نگاه میکردم و غصه م میگرفت

اونجا بلوار قشنگی بود که حالا قرار بود خرابش کنن 

میخواستم عکس بزارم ازش ولی نمیخواستم بگم من همین دوروبرام... 

ظهر که می رسید، گاهی موقع خیار پوست کندنی که ازش یه خاطر مسخره تلخ باقی مونده بود، موقع درست کردن سالاد برای ناهارم میزدم گریه

هر چند که گفته بود یکم شوخی کردم، ولی شوخی نکرده بود

حتی کلمه «یکم» رو میچسبوند به جمله ش که نشون بده، خیلی هم شوخی نکرده ... 

 

دقیقا یکسال گذشت از اون روز اولی که باعث تجربه کردن خیلی از حال های خوب بعدم شد 

اینکه مجبور شدم یه تصمیم به اصطلاح منطقی تو زندگیم بگیرم و دیگه تو اون جمع نباشم، اصلا خوشحالم نمیکنه 

شاید اونا ندونن و اصلا هم براشون فرقی نکنه و یه روز که خیلی هم دیر نیست یادشون بره وجود منو

اما من، قطعا هیچوقت یادم نمیره که تو غم‌انگیزترین تاریخ زندگیم، چه کسایی با یه عالم شور و هیجان ساخت و ساز و ایده‌های هوشمندانه چطور به زندگیم رنگ بخشیدن 

 

قطعا اونجا هم روزهایی بوده که ناامید شدم از ادامه دادن و فکر کردم جای درستی برای من نیست 

اما هر چقدر که بیشتر ادامه دادم، بیشتر به محیط کارم احساس تعلق کردم

 

جدا از همه فاکتورهایی که برای یه شغل ایده‌آل در نظر میگیریم، پیدا کردن یه محیط کاری خوب بی شک میتونه بی اندازه دلیل حال خوب و پیشرفتمون بشه

و بدون اغراق یکی از مهمترین کاراییه که میتونیم برای زندگیمون بکنیم

 

خطاب به همه همکارای عزیزم: 

ممنونم بابت تمام روزهای قشنگی که گذشت...

خاطره وجود شما تو قسمت "روزهای قشنگ زندگی" تو ذهنم برای همیشه حک میشه 

 

1403-03-31


 

این بار رفتیم یه جای آروم تو دل کوه

فضایی پر از سنگهای غول پیکر که ترکیب رنگشون با سبزی درختا، یه محیط رویایی ساخته 

تو فضای بین کوه و صخره ها، یه رودخونه هم هست

اینجا میشه بی محدویت شنا کرد

آب بالاتر از گردنم میرسیدو سرعتش چندبار داشت منو با خودش می‌برد

بعد از دو بار سیل بی سابقه تو این منطقه، آب این ناحیه زیادی بالا اومده 

یه آبشارم ته مسیره که بعد نیم ساعت شنا بهش میرسی


برای رسیدن بهش باید یه لحظه بری تو عمق آب، از یه تنگه عبور کنی و اونور تنگه بیای بیرون

.

کاری که عمرا فکر نمیکردم انجام بدم

ولی انگیزه میتونه انتخابای آدمو حسابی عوض کنه

.

انقد کنار رودخونه رو سنگ پر کرده که جایی برای نشستن پیدا نکردیم

اینجا بکرتر از اونجاییه که باهم بودیم

برای غذاهم ایندفعه بجای کتلت، چندتا ساندویچ اولویه بردم

اینجا زدیمو رقصیدیم

یه دختر که اصالت اصفهانی-رشتی داشت و انگلیسی قشنگ صحبت میکرد، به همه گفت میخوام براتون شعر بخونمو شروع کرد به خوندن

نمی‌فهمیدن چی میخوند

ولی لذت میبردن و عشق میکردن

یه عالم اروپایی و هندی و عرب، اینجا برای خوندنش بلند کف زدن

اینجا آواز خوندن زنها گناه نیست

اینجا با مایو و نیم تنه شیرجه زدن تو آب، اصلا گناه نیست 


اینجا فقط یه چشمه از مهد آزادیه

با یه تمدن چند هزار ساله 


تو اینجور جاها دیگه نباید دنبال بهونه "موندن" باشی

باید بگردی ببینی حالا چیزی ارزش "برگشتن" رو داره؟


بین رمان هایی که تو زندگیم خوندم، رمانی که خیلی بیشتر از بقیه روایت داستانش رو تو زندگیم حس کردم، "صد سال تنهایی" بود

اونم نه بخاطر تفسیر "تنهاییش"

بیشتر بخاطر توضیح وقایع مشابهی که تو طول زمان تو زندگی آدمها تکرار میشدن

اما چیزی که فرق داره نوع واکنش من به اتفاقاته


5 سال پیش، تو همچین موقعیتی حرص خوردم، یه عاااااالم عصبانی شدم، تیکه انداختم و دلخور شدم

و از استعفا و مقاومت بقیه حمایت کردم

الان تو چنین موقعیتی، میخندم،  به بقیه دلداری میدم، عصبانیتشون رو میفهمم و راحت میگذرم از ناعدالتی 

چون میدونم اونقدرم مهم نیست که بخاطرش بزنی زیر کاسه کوزه همه چی 

یا که با فکر اینکه بهت ظلم شده خودخوری کنی و حرص و جوش بخوری


به قول پدرام، چیزی که خیلی مهمه، نوع روایت ما از اتفاقاته

اگه تو ذهنمون یه جوری روایت کنیم که خیلی تحت فشاریم و ظلم شده بهمون،

همین فکر و خیال روانی مون میکنه

اما اگه روایت دیگه ای از قصه کنیم، قطعا نتیجه خیلی بهتره


(حالا اگه خودش بیاد این نوشته ها رو بخونه میگه: نه من اینطوری نگفتم. این تیکه جمله م اونطوری بود فلان طور نبود پوزخند)

مثل دوست خدابیامرزمون، خیلی به کلمات دقت میکنه

صرفا به "جان کلام" کار نداره جالب بود


----------

اما روایت من از این صبح دل انگیز مثلا تعطیل !!!

صبح که میومدم به این فکر میکردم من چقدر آدمهای با این تیپ شخصیتی رو دوست دارم

اینایی که خستگی ناپذیرن، اکتیون، پر از ایده و خلاقیتن و چیزی ناامیدشون نمیکنه

چقدر خوش شانس بودم تو زندگیم که تقریباً همیشه یه آدم این مدلی دوروبرم بوده

فعلا روایت من از این اوضاع خوبه

هنوز اون درده منو نکشته ... قاعدتا باید قوی ترم کنه جالب بود


حال خوبت را 

به هیچ آمدنی 

گره نزن... 

 

نگذار آدمها درگیرت کنند 

نگذار هر اتفاقی پابندت کند به آن چیزی که

سهم تو نیست و برای تو نبوده ...

 

رها باش

حال خوبت را به بند بند وجودت وصل کن

بگذار جایی که هیچکس را نداشتی 

یک "تو" حالت را خوب کند 

جایی همیشه برای خودت بگذار 

خودت را بلد باش

 

هیچکس جز تو،  پای تو نمی ماند 

یاد بگیر که یک تو برای تمام خودت کافیست ...

برای دلت خوب باش 

 

 

 

 


ما هر چه را که باید، از دست داده باشیم،

از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم ‌‌...

 

 

 

سالها بعد اگر به پشت سرم نگاه کنم و یاد این روزها بیفتم، قطعا مبهوت میشم که چطور شد این روزها گذشت و .‌..

من هنوز زنده ام!


آخ که تعداد دفعاتی که داره یه جای کار میلنگه داره زیاد میشه

وای که من شاخک هام داره تیز میشه که مبادا یهویی خصلت کبک ها رو گرفته باشم که بد نگذره بهم


آره انتخاب اولم همین بود --> غیر پیچیده + ساده + بدون توقع --> کبک خوشحال

ولی انتخاب الانم این نیست